برای طلب گرما
دستان سردش را
به سمت رهگذران برد
گرما در وجودش مُرد
خواهش خریدی
در نگاهش التماسی
موجش را نشان میداد
گریه به او امان نمیداد
سرما سوزانده تر از دستانش
به اطرافش نگاهی انداخت
با اسکناسی چشمان تیلهای اش برق زد
به اطرافش نگاهی انداخت
دور خود چرخ زد
صدای او را به سمت دیگر خواند
ز جایش برخواست
نهیب آن صدا وجودش را لرزاند
هرچه التماس کرد
در او اثر نکرد
اجبارش را در این کار باور نکرد
چه کسی او را خواند؟
بساتت را از اینجا جمع کن
دیگر در اینجا نمان
گر میخواهی جریمه نشوی
تلنگری به خود بده
قیافه معصومانه ات را بهم نشان نده
این کار را رها کن
بساتت مگر معتبر است
از مغازه و دکان بهتر است
پس به فکر نان باش خربزه آب است
کاسبی با امثال تو خراب است
دستی دستانش را محکم فشرد
نگیر بر این طفل خُرد
تو که با این زمانه آشنایی
مردانگی بر کار خویش افزون تر کن
بیا رفتارت را با دست فروشان بهتر کن
نگو رحم در کارت جائز نیست
در جای که قانون باش
جای خواهش نیست
این غائله را به خوبی ختم کن
کمیهم مردانگی خرج کن
ولی او به حرفهایش بدهگار نبود
پس به کارش ادامه داد
دست فروش کوچه را با لگدی
از آنجا راند